شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
سرم را به دیوار حیاط تکیه دادم... گریه کن! این را تو گفتی. وقتی حس کردم چقدر تنها شده ام گریه کردم. پاهایم در مسیر رفتن بود اما دو چشم مضطرب گریان که پیرهنم را فشرده بود در دستان کوچکش و بی صدا میگریست نگهم میداشت... چطور می توانست رهایی یابد کبوتری که پرهایش را چیده بود عشق کودکش؟در قفسی که نه آب بود و نه دانه... من بودم و مشتی خاکستر لحظه ها.لحظه های جوانی ام که آبستن اجبار شد.من مرگ را چشیده بودم. یک زن ، وقتی پناه آغوش همسرش بمیرد ، تمام خلأ زندگی اش یک جای امن است. برای رفتن همه چیز مهیا بود. یک چشمم به در و چشم دیگرم یه خواهشی مظلوم که...نرو... نه...من تنها نبودم. نشستم و کودکم را میان چادری سیاه که بر سرم بود به آغوش کشیدم. حلقه ی اشکی که میان چشمانمان بود اسیر لرزش ترس یک سرانجام نامعلومم شد... یک مادر حتی اگر بمیرد از خون خود کودکش را شیر خواهد داد...
Design By : RoozGozar.com |